♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

اعتراف می کنم به هر انچه انجام دادم


و


هر آنچه که یاداورش برام سخت است


اعتراف می کنم


به هر آنچه که با من کرد زندگی


دیشب دچار سراغم را گرفت دیگر با غم نبود


تنها بود و تنها می گریست زوزه می کشید


 از پس دیوار تنهایی که دیدمش دندان های تیزش را دیدم


که برایم تیز کرده دچار دست هایم را گرفت


و با من هم آوا شد


غم ها را می جست و صدا میزد


من هم همانند کودکی نشسته بود و می گریستم


و با بغض و آتش داد می زدم


من غمـــــــــــــــم غـــــــــــــــــــم .


فریاد زد نه تو گناهی گناه بزرگ


پرسیدم گناه


فریاد زد آری گناه گناهی که هیچ گاه از وجودت پاک نمی شود


آنگاه به خود آمدم زیر لب زمزمه کردم گناه


زیر باران نشستم و توبه کردم


اما دیر بود دیر موقع

اعتکاف نبود و تمام شده بود دیگر وقت حساب بود


 

حسابی که هیچ گاه به نفع من تمام نمی شد چرا؟


زیرا زمان توبه به سر آمده بود و من ا ز گناهانم غافل


 

من دارم میمیرم مرا دار میزنند با طناب بزرگ گناهانم


 


نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:40 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا