♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

مزاحم آدمــــــــــی که مشغول   

                   

فرامـــــــــــوش کردن شماس نـَشین                  








نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:24 توسط نســــــــــیم| |

اعتراف می کنم به هر انچه انجام دادم


و


هر آنچه که یاداورش برام سخت است


اعتراف می کنم


به هر آنچه که با من کرد زندگی


دیشب دچار سراغم را گرفت دیگر با غم نبود


تنها بود و تنها می گریست زوزه می کشید


 از پس دیوار تنهایی که دیدمش دندان های تیزش را دیدم


که برایم تیز کرده دچار دست هایم را گرفت


و با من هم آوا شد


غم ها را می جست و صدا میزد


من هم همانند کودکی نشسته بود و می گریستم


و با بغض و آتش داد می زدم


من غمـــــــــــــــم غـــــــــــــــــــم .


فریاد زد نه تو گناهی گناه بزرگ


پرسیدم گناه


فریاد زد آری گناه گناهی که هیچ گاه از وجودت پاک نمی شود


آنگاه به خود آمدم زیر لب زمزمه کردم گناه


زیر باران نشستم و توبه کردم


اما دیر بود دیر موقع

اعتکاف نبود و تمام شده بود دیگر وقت حساب بود


 

حسابی که هیچ گاه به نفع من تمام نمی شد چرا؟


زیرا زمان توبه به سر آمده بود و من ا ز گناهانم غافل


 

من دارم میمیرم مرا دار میزنند با طناب بزرگ گناهانم


 


نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:40 توسط نســــــــــیم| |

 

 

خدایـــــــــــــــــــــــــا

 

بابت آنروز که سرت داد کشیــــــــــــــــــدم متاسفم

 

من عصبانی بــــــــــودم

 

برای انسانی که تــــــــــــــــو میگفتی ارزشش را ندارد

 

و مـــــــــــــــــــن باور نمیکردم

 

 

نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:41 توسط نســــــــــیم| |

 

شادی را هدیــــــــــــــــــــه کن

حتی به کسانی که آنـــــــــــــــرا از تو گرفتند

عشــــــــــــــــــق بورز

به آنهایی که حتی دلــ ــــــــت را شـــــ ـــکستند

دعـــــ ـــا کن

برای آنانکه نفـ ــــ ـــرینت کردند

درخــــ ــــــــت باش

به رغــ ـ ـــــــــ ـــم تبرها

بهار شـــــــــــــــــو و بخـــــــــــند که

 

 

خدا هنوز آن بالا بــــــــــــــــا ماست


نوشته شده در شنبه 29 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:23 توسط نســــــــــیم| |

نوشته شده در شنبه 29 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:7 توسط نســــــــــیم| |


دیشب باز هم از خواب پریدم


امروز باز هم در کوچه پس کوچه های این شهر خاطرات برایم زنده شد


و مهر بودن خورد ظهر هواسرد بود


اما هوای دل من ابری بارانی


غروب از پی چشمان همه گذشتم و گوشه ای پناه بردم



و گریستم آنقدر گریستم که دگر نای نفس کشیدن نماند


پسرکی برایم آب آورد گفت بخور خوردم آه کشیدم


امابعد از رفتنش متوجه شدم همان شازده کوچولوی تنفر من است


امشب تصمیم گرفتم گذشته ام را سیاه کنم


تا دگرگذشته ای نباشد خاطره ای نباشد


نمی دانم فردا چه خواهد شد آیا فردا هم همین می شود



 

و من باز هم می گریم هنوز هم خار گذشته ها در جگرم فرو می رود


*نســــــــــــــــــــــیم*

 

 


نوشته شده در شنبه 29 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:21 توسط نســــــــــیم| |

 

 

تمام تـــــ ـــــــــ ــــرس من از این است

 


در شــــ ـــــب آرزوهـــــــــ ــــــــ ـــــــــا

 


من تـــ ـــــ ـــــ ـــو را آرزو کنـــــــم

 


و تـــ ــــــ ــــــــو او را ...

 




نوشته شده در شنبه 29 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:4 توسط نســــــــــیم| |



 

دیرگاهیــــــــــــــــــــــست


بالهایمان را آویخته ایــــــــــــــــم به جالباسی


عادت کرده ایم به زمــــــــــــــــــــــــــین


زمیــــــــــــــــــــــن جای گرم و نرمیست

چه خیال اگر چشمهایمان را خوابــــــــــ


چه خیال اگر دلهایمان را آبــــــــــــــــــــــ برده است!

 

 


 

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:2 توسط نســــــــــیم| |


دلـــــــــــــم را که مرور میکنم


تمام آن از آن تــــــــــــــــوست


فقط نقطه ای از آن خـــــــودم



روی آن نقطه هم
میخ میــــــــکوبم

 


و قاب عکس تو را مـــــــی اویزم

 


 

 


نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:50 توسط نســــــــــیم| |

 

 

 

راستـش را بگو

 

نکند تو همان “این نیـز” هستی

 

که همیشه می گذری . . . ؟

 

 

 


 

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط نســــــــــیم| |


دنیامون تبدیل شده به یه بخاریه بزرگ و قول پیکر


که آدما هم شدن هیزمش


که هر کسی واسه ی گرم کردن خودش یه قربانی میده


و یه آدم بیگناه و بدبخت رو میندازن توش


ولی فکر اینو نمی کنیم که یه روزی هم


توسط یکی دیگه ما تو این بخاری سوخته میشیم


برای گرم کردن یکی مثل خودمون


وقتی انگشتانم رو روی این صفحه به رقص در می آرم


یاد رقص مردمانی می افتم که روزی بهترین رقاصان بودند


و دیگران را به رقص در می آوردند


اما حالا چی دستشان برایمان رو شده


گیاهانمان پژمرده میشوند و خودمان قربانی


قربانیه احساساتی به نام عشق


می ایستیم به تماشای نابود شدن زندگیمان


درست است هنگام نابود کردن زندگیه کسانی که


با تمسخر بهشان می نگریدیم به این پی نبردیم که


این آینده ی خودمان است


حال که می اندیشم میبینم من نیز قربانی بودم


و این خاکسترم است که می نگارد


اما چرا من که قربانی ندادم و


در سرما بر انگشتانم ها میکردم تا گرم شوند

 

ته نوشته : دیشب بازم توسیاهی شب گم شدم و گریستم


از نیمه های شب می گریستم تا هوا تاریک روشن شد


و سرانجام در سپیده دم به خوابی که


از فرط خستگیه اشک هایم بود رفتم


*نســـــــــــــیم*





نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:11 توسط نســــــــــیم| |

 

فکر کردی چی ننه؟ کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ نه ننه سه دفه که آفتاب بیفته لب این دیفال و سه دفه که اذون مغربو بگن، همه یادشون میره ما کی بودیم و واسه چی مردیم، همون جوری که ما یادمون رفته این دوره زمونه کسی حوصله قصه شنفتن نداره.
بهروز وثوقی(قیصر)

 

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:6 توسط نســــــــــیم| |

 

 نشسته بودم و تو فکر بودم مثل همیشه


که یه دفعه یادت دوباره اومد سراغم و فریاد زد سلام


جوابی نداشتم که بهش بدم فقط گفتم علیک


خیلی سرد شده بودم از زندگی


از همشون بدم می اومد 


تنها نگاهی که میتونستم بکنم


به تکواژه های نوشته هام بود که جمله هام رو کامل می کرد



جمله ها و کلماتی که از تو قعر وجودم می آمد


تنها به فکر خاموش کردن آتشی بودم که مرا می سوزاند


و کسی نمی دیدش دنیام سیاه و سفید بود


و هیچ رنگی توش نبود


این روزا حتی غذا خوردنم هم سخت شده


و به زور غذا ها رو قورت میدم


هراز گاهی هم که مامان حواسش پرت میشه


غذای دست نخوردم رو تا بشقاب بابا یا مامان خالی می کنم


و بیشتر کارم شده بازی کردن با غذام

 

 پی نوشته : خسته بودن چه حالی داره


می دونم غریبه می دونم مسافر خسته بودن خیلی سخته


*نســــــــــیم*

 

 


نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:30 توسط نســــــــــیم| |

 

  ایده ای ندارم جزء کودکیم که به یغما رفت

 

  کودکی که نمی توان غم و رنجش را توصیف کرد

 

  کودکی که برایم تنها ترس از تاریکی را به ارمغان آورد

 

ارمغانی نو برای من

 

ای غریبیه کودکیت را به یاد آور که چون من تاریک نبوده

 

و خوش به حالت که دیگر ترس را نمیشناسی

 

کودکیم یه کمبود بود کمبودی از داشته ها و نداشته هایم

 

میخواهم فریادی بزرگ همراه سکوت ارزانی کنم

 

بر سر کسانی که مرا کشنتد و بر سر کسانی که رفتند

 

ومرا شکستند

 

شب هایم یخ زده است و روزهایم سرد

 

دیگر چشمانم هم یخ زده است

 

چرا نیستند کسانی که دوستشان دارم و برایشان می نویسم

 

کاش می دانستم که به کدامین محکمه برده شده ام 

 

 وبه چه جرمی محکوم به سکوتی فریاد آور

 

 

و به مرگ لحظه هایم

 

پی نوشته :حالم اصلا خوب نیست

 

حالم از خودم ا دنیا از بودن نبودن آدما همه و همه بهم میخوره

 

تنهام تننهای بی کس کسی نیست دستم رو بگیره

 

و از تو مرداب بیرونم بکشه

 

ای مسافر که به نوشته هایم پناه آوردی

 

رسم است رسم این دنیاست

 

رسم آدماشه که تنها باشیم و بی وفا و تنفر زده


*نســــــــــــیم*

 

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:59 توسط نســــــــــیم| |

 

 

عشق من
بیا همین یکبار عاقلانه فکر کنیم .
مصلحت ما اصلا در مصلحت اندیشی نیست !!!.
اگر از عاشقانه به مصلحت رسیدیم
شک نکن
از مصلحت تنها به جدایی میرسیم .
من پشت همین واژها ، منتظر نشسته ام .
تو هم مصلحت را رها کن .
بیا تا برایت عشق بازی را صحنه سازی کنم .


نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:50 توسط نســــــــــیم| |


خونه سوت و کوره


فقط صدای عقربه های ساعته که تو گوشم تکرار میشه


وخبر از گذشت ثانیه ها رو میده


بغض عجیبی بعد از چند هفته گلوم رو فشار میده


و اشک تو چشمانم جمع شده و قرار سرریز بشه


هوا ابریه توزمستون و بارون عجیبه


چشمام به صفحه ی مانیتور خیره است  و اشکام سرریزه


گریه و سکوت با هم آمیخته شدن


دیگه صدای ساعت هم غیر قابل تحمل شده


و داره اعصابم رو خورد می کنه


ساعت رو بر میدارم می کوبم به دیوار


وای چیکار کردم یه هدیه بود


از کسی که دوست داشت ثانیه ها رو فراموش نکنم


و به یاد دقیقه ها باشم و ساعت ها رو به خاطر بیارم


مهم نیست من به خورد کردن وسیله ها عادت کردم


مثل شکوندن ظرف یادگار مادر بزرگ


 دیشب صدای خنده های کودک بی احساسم رو شنیدم


تموم وجودم پر از درده


یه درد که داره داغونم میکنه و روز به روز پیشرفته تر میشه


  با خودم میگم نه مجنونم نه لیلی نه فرهاد و نه شیرین


  پس چرا بعد از این همه مدت نمی تونم فراموش کنم


خاطراتی که همشون برام درد ناک بوده


خاطراتی که همیشه تو فکر فراموش کردنشون بودم


بی انصافیه آی زندگی بی انصافیه


با

تموم قدرتت هجوم آوردی به سمتم و داری لهم میکنی 


آتیش گرفتن وجودم رو حس می کنم

 

پی نوشته : میگن هر وقت ناراحتی یا شادی


برو قبرستون منم میگم اینجام قبرستون نوشته های منه


 

 


نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:19 توسط نســــــــــیم| |

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:7 توسط نســــــــــیم| |



می نشینم  خیره می مانم به دیواری که

 

برادر زاده ام خط خطیش کرده

 

واژه ها یکی پس از دیگری از ذهنم عبور می کنند

 

و چشمانم اشک الود میشوند

 

اشک از پس چشمانم عبور می کند و جاری میشود

 

خواندن کلمات ذهنم سخت شده

 

بازی با کلمات شروع میشود یک دو شروع

 

تنها .بی کس.غریب .فریب. خیانت...

 

چشمانم میسوزند و قلبم تیر میکشد

 

 راستی مگر من قلب دارم

 

دیروز پسر غریبه به من گفت بی احساس سنگ

 

مگرسنگها احساس ندارند

 

مگر قلب های زخمی درد ندارند

 

باز شدم زخم کهنه ی سر بسته ی درد کشیده

 

می خواهم تنها باشم تنهای تنها

 

واز احساسم بگویم احساسی که به قول او سنگ است

 

 و هیچ کس بارش را به دوش نمی کشد

 

حتی کسانی که باعث ش شدند

 

و من چقدر بیچاره ام که دستهای سرد

 

خیانت و فریب مرا نوازش می کنند

 

راستی خط خطیها زیبا هستن برادر زاده ام به قول خودش

 

درسش را روی دیوار نوشته است اما این درس چیست

 

حسرت یا چیزی که قرار آفریده شود به دست او

 

خط خطی های کودکیم را به یاد می آورم انها قلب بودن

 

بر روی دیوار زمین اما حالا دیگر

 

حتی بلد نیستم دیواره ی یک قلب شکسته را بکشم


پی نوشته : دلم هوس یه بارون حسابی رو کرده

 

وقت سحر که برم و خیس خیس بشم

 

 تا حالا شده حسرت چیزایی رم بخوری که میبینی

 

تا حالا شده حسرت یه خنده از ته دلت و یه

 

دوچرخه سواری درست و حسابی و بدون دل شوره

 

به دلت بمونه

 

یا وقتی خیابون میری دویست نفر مامان و بابا

 

و برادر و.. دنبالت بیان

 

یا وقتی می خوای بری خونه دوستت صد نفر باهات بیان

 

ولی من حسرتم حسرت همه ی گفته ها و نگفته هام

 

عید امسال تنهای تنهام


 

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:36 توسط نســــــــــیم| |

 

 

 

 

در چشمانم تنهایـــــی ام را پنهان میکنم...

 

 


در دلم دلتنـــــــــــــــــــــــگی ام را...

 

 


در سکوتم حرف های نا گفــــــــــــــــــــــته ام را...

 

 


...

 

 


در لبخندم غصــــــــــــــــــــــــــه هایم را....

 

 


دل من چه خردسال اســـــــت، ...

 

 

 


ساده مینــــــــــــــگرد،

 

 

 

 

 

ساده میخـــــــــــــــندد،

 

 

 

 

ساده میــــــــــــــپوشد ،

 

 


دل من از تبار دیـــــــــــــوار های کاهگلی ست،

 

 


ساده می افـــــــــــــــتد...

 

 


ساده میشــــــــــــــــکند...           

 

 

 


و ساده میــــــــــــــمیرد....

 

 

 


 

 

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:15 توسط نســــــــــیم| |

 

 باز هم روی  نیمکت احساس می نشینم


و همانند روزهای دبستان می نویسم


اما این بار مشق نا نوشته ی بازی گوشیم نیست


ومشق جریمه شده ی بازیه زندگیست


به صدای تیک تاک ساعت که گوش می سپارم


یاد  لحظه های از دست رفته ی عمر مرا فرا می گیرد


لحظه های شکسته شدن لحظه های غم انگیز


تار تنیدن وجود با صدای پاهایی جلو رفتم که خودم هم نمی دانستم


از کجاست در این محلکه ی زندگی


خوب سوختن پاهایم را احساس کردم که چگونه می گفت جلو نرو



اما ...


در چنین عرصه ای که گرگ ها هم دیگر را می خورند


و گوسفندان به جای علف گوشت ها را


من همچنان در نیمکت احساس برای جریمه شدنم


که از جانم می خواهند جان میدهم


و صدای زجه های عروسک تنهاییم را می شونم


که در ایام سکوت و ترس در آغوشم بود


و من به جریمه شدن تنهایی عادت دارم


من به دوش کشیدن جرم دیگری را عادت دارم

 

 

 پی نوشته :مشق هم  مشق های قدیم

جریمه ام جریمه های قدیم


الان دیگه جریمه ها شده بازی با سرنوشت


و احساس شده شکستن دل ادم   شده دروغ    


*نســـــــیم*

 

          


نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:39 توسط نســــــــــیم| |

 

آدم هـا می آینـــــــــــد زنـدگی می کننـد می میـــــــرنـد و می رونــــــد ...


امـا فـاجعـه ی زنـدگی  تـــــــــــو آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه


آدمی مـــــــــــی رود امــا نـمـــــــــی میـرد!


مـی مـــانــد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو چنـان تـه نـشیـن می شـود


 

کـه تـــو می میــــــــری در حالـی کـه زنــده ای ...


نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:58 توسط نســــــــــیم| |


 

باز هم به گوشه ای پناه میبرم

 

و فرو میروم به افکار گره خورده ی خود

 

اتاقم را خاموش می کنم از هر انچه که

 

می تواند روشن کند فضایش را

 

لیوان ابی با بی میلی میگذارم بالای تختم

 

پاهایم را جمع میکنم سرم را میگذارم روی زانوهایم

 

 

و به فکر فرو میروم سفر میکنم به سالها پیش

 

همان روزهایی که برایم دردناک بود

 

این روزها که دیگر حتی اشک هایم مجالم نمی دهند

 

 

دیگر بغض خفه کننده ام یاریم میدهد با درد با رنج

 

 

امروز روز چندمیس که در اتاق حبسم ؟2 روز؟نمیدانم

 

 

شاید سالهاست که خودم را در این محکمه

 

که در ان قاضی وجود ندارد زندانی کردم

 

نه زندانیم کرده اند

 

پی نوشته:و سرنوشت برایم اینچنین رقم زد

 

تنها .ساکت .دردناک

 

من از پی چی اینچنین میدوم

 

و گریه کنان

 

 

 فریادی بالاتر از سکوت میزنم

 

#نســـــــــــیم#

 

 


نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط نســــــــــیم| |

 

 

وقتی که زندگی بهت تنگ میشه

 

 

آسمونش حکایت سقف خونت میشه

 

 

و فضاش حکایت دیوارهای خونت

 

 

اون وقته که به وجودت فشار میاره و زجرت میده

 

 

اونقدر فشار میاره که شیره ی جونت

 

 

از استوخون های بدنت میزنه بیرون

 

 

میشه حکایت همون قبرت و فشار قبرت

 

 

اون وقت چه فرقی داره زنده بودن و نبودن

 

 

الان اون زمانه که تموم خاطره هات

 

 

میان مثل نکیر و منکر جلو چشات

 

 

زندگیت تلخ میشه

 

 

بودنت میشه نبودنت زنده ت میشه مرده و...

 

 

 

دیوار ها داره روسرت خراب میشه

 

 

دیگه هیچی نمی مونه این حکایت زندگیه الان و گذشته ی منه

 

 

هیچ کس ازم خبری نمی گیره

 

 

و برام حتی در حد یه فاتحه  فاتحه هم نمیده

 

 

زورکی زندگی میکنم

 

 

یا همون قاچاقی دنیا برام شده مثل یه تلویزیونه بزرگ

 

 

صفحه تخت که دیگه دست همه ی بازیگراش برام رو شده

 

 

 

_ __نســـــــــیم__ _

 

 

     

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:24 توسط نســــــــــیم| |

 

 

از مـ ـن فـ ـاصـ ـلـ ـه بـ ـگـ ـیـ ـر

 

                                         خـ ـسـ ـتـ ـه ام از ایـ ـن

 

 

          امـ ـیـ ـدهـ ـای کـ ـوتـ ـاه و واهـ ـی


نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:25 توسط نســــــــــیم| |

 

خودم را اویزان میکنم به چوب لباسیه افکارم

 

همانند لباس های نو و کهنه نه شاید هم به رخت آویز

 

تا شاید بارانی رویم را بشوید

 

همان روی کهنه و پوسیده من

 

هم همانند ان دخترک پوسیده و کهنه راه میرم

 

در این لجن  زارهای زندگی ام

 

و رفت و امد هایی را میبینم که برای هیچ کس

 

حتی تو غریبه ماندگار نیست و نبود

 

رنگ اسمان خاکستری شده و

 

اشک هایش به سمت ما روانه

 

اهنگ ملایمی زده میشود                                

 

برای جنگیدن حاضر میشویم

 

 

پنجشنبه های هفته هایم سوخته است

 

و حال سوخته هایش را میخواهم جمع کنم

 

روز کم و بیش مزخرف و نامزخرفی بود


*نســــــــــیم*

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:9 توسط نســــــــــیم| |

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:45 توسط نســــــــــیم| |



تو هجوم این زندگیه فلاکت بار


دارم زیر بار این همه نامردی له میشم


سایه های اندوه رو تو تموم ریشه های


بهت زده ی قلب و روحم حس میکنم


و فشاری که بهم وارد میشه رو تا حدودی تحمل


انگشتانم تیر میکشند تا این کلمات رو به کار ببرن


واژه هایم تمام شده اند و دیگر واژه ای وجود نداره


که بخواد اندام های غم رو به تصویر بکشه


آوندها ی واژه ها خشک شده اند


و تغذیه ی واژه ها به خطر افتاده


چه خوش خیالند انانی که میپندارند


در این برهه از زمان میتوان ساده زیست و شاد بود


چگونه میشود بی غم زندگی کرد


زمانی که که همه برایت غم می آفرینند


و می خواهند آزار ببینی حتی عزیزانت


 

 ته نوشته :دنبال واژه جدید میگردم واسه اظهار وجودم

 

که بگم درکم کنین

                                              

♣نســـــــــــیم*

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:23 توسط نســــــــــیم| |

 

روی قلبی نوشته بودن


                               شکستنی است                    


            ؛ مواظب باشید !!!                                                   


                        
ولی من روی قلبم نوشتم


                           شکسته است ،

راحت باشید !

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:54 توسط نســــــــــیم| |


دیشب کابوس دیدم و باز هم کابوس


این خواب ها که حکایت درد و تنهایی


من و زجرم در گذشته هاست شاید


دور شاید نزدیک و اینچنین به درد می آید قلبمو روحم.


در خوابم دیدم که ملکه شدم ملکه ی تنهاییی


و قلبم از سینه بیرون آمد و زخم هایش عمیق و عمیق تر شدند


زیر دستان چموش به ظاهر زیبای مرگ کتک میخورم


و دستی دیگر مرا به نوازش کشانده بود


نوازشگرم را فراموش نمیکنم حتی در خواب


تنها اسمی که میتوان برای اوگذاشت تنهایی بود


و هست


دستان من در خواب خون آلود بود


اما چرا من که قاتل نبودم


آن دستان چموش مرا به محاکمه کشاند

نبه محکمه ای که هیچ کس دفاع گر من نبود


و در اخر من محکوم به مرگ شادی هایم شدم


شادی هایی که من قاتلش نبودم

 

درد دل نوشت :

 

زندگی تفسیری از بودن وزیستن ماست

 

 

 

اما تفسیر تنهایی و در کنارش تفسیر درد


و

زخم و شکست را کی میتوانداثباتش کند


اثبات اینها تنها با بودن ادم هایی چون من

 

و امثال من ثابت شدنیست

♥نســـــــــــیم♥



 

                                                                            

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:46 توسط نســــــــــیم| |


ایده ای به ذهنم نمیرسه


جز تنفر و بی کسی و سنگ بودن


از بودن خسته ام و از رفتن شرمسار


زندگی سخت میگذره


و منم دارم باهاش می جنگم پنجه در پنجه هایش میکشم

و


داغون بودنم را به رخ تمام تمام شدگان میکشم

و

در آخر دادا میزنم سر بودن ها و نبودن ها

 

پ.ن:داغونم خسته ام از همه کس

و

همه چیز از خودم از ...


اما کوتاه نمیام هنوزم هستم و می خوام نشون بدم


که

نقاب زن زندگی من نیستم


 

باز هم با تمام بی صبری صبر میکنم

 


♥ نســــــــــــیم♥                          

 

 

 

                                                                 

 


نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:40 توسط نســــــــــیم| |

 

تمام حس ها رو دورم میچینم


و دایره ای از تردید و تنهایی درست میکنم


دایره ای که خودم را در آن حس میکنم


نا گاه دایره برایم تنگ میشود تنگ و تنگ تر


انگار میخواهم له شوم در این محلکه



بقیه حس ها را زیر پایم میگذارم


عشق شادی... تاقدم را بلند کنم


شاید بتوانم از این محلکه فرار کنم


از دیوار هایش که تنگ و تنگ تر میشود


به خودم می ایم که جایی در این عرصه خاکی ندارم



پس چرا نمیگذارم له شوم


آمدنم را نخواستم و با خواست دیگری امدم


رفتن با اوست اما ماندنم هم همینطور


عروسک دردستانم وخودم عروسکی در دستان زندگی


 فریاد های بسیاری در گوشم هست که میخواهند کر شوم


قهقه فریاد اه ودرد...



میله ای کنار دیوار است بر میدارم و بر دیوار ها میکوبم


یاد کوبیدن های زندگی بر کمرم و بر جسه ی کوچکم میافتم


پس دست بر میدارم از این کوبیدن ها


اما این که دیوار است نه من


زندگی نیستم درد را درتمام وجودم حس میکنم


باز هم غمگین میشوم و در تار پود این زندگیه غمزده میتنم 


و پکی به سیگار تنهاییم میزنم به دیوارشکسته ای که


سالهاست پشت سرم ساخته شده تکیه میدهم


و به اندیشه های بی فردای خود فرو میروم



چه ساده شکسته شده بغض شادیم


و چه ساده برده شده ام به خیالی که خود نمیدانم


خیالش چیست روزی عاشق تنهایی بودم


و با خود می اندیشیدم اما این روزها بیصدا در خود میشکنم 


روزگاری بود که شکستنم همراه با صدا بود


اما حالا چه در این غمکده و دخمه ی سکوت


چه کسی به دادم میرسد تنهایی و خاموشی ازآن من است

 

 

ته نوشته :

 نخاله هایی در کنارم حس میکنم و


میبینم نوشته هایم بوی تعفن گرفته اند و


میخواهم روی هر چه که دورو برم هست بالا بیارم


روی هر چی خوبیه روی دروغ تنهایی شکست غم...


*نســــــــــیم*



                                                  

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:28 توسط نســــــــــیم| |



وباز می شکنم در خود


نگاهی سرد به اطرافم


چه میبینم گیتاری که تمامی سکوت خود را از من میبیند


دیوار های سپیدی که شاید می توانست آشیانه فردی باشد


که پر از درد است


سکوتی که همه جا را فرا گرفته


و فقط تیک تاک ساعت است


که با هر تکانش برهه ای از خاطراتم را یادآور میکند


وزمان زمانی که بی خود و نا آگاهانه به خود می پاشد



جسم خسته نیست روح خسته است


از تمامی روح های بی خود زندگی


آشفتگی درون بیشتر میشود و نمی دانیم که میتوان


آشفتگی

این روح پلاسیده را تمام کرد

 

 

♥ نســـــــــــــیم♥

 

 

                                     



                                     

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:29 توسط نســــــــــیم| |

 

آغوش ِ تـــــــــو


مُتِرادف ِ امنیت است


ْآغوش ِ تـــــــــو


ترس های مرا می بلعد                                  


لغت نامه ها دروغ می گفتند


آغوش ِ تــــــــــو


یعنی پایان ِ سَـــــــردردها


یعنی آغاز ِ عاشقانه ترین رخْوَت ها


آغوش ِ تــــــو ، یعنی " مــــــــــن " خوبم


بلند نشوی بروی یك وقت


بغلــــــــــــم كن                                  


من از بازگشت ِ بی هوای ِ ترس ها

 


می ترســـــــــــــــــــــــــــــــــم !!!!


 

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:45 توسط نســــــــــیم| |

 

من در نفرت بیداری شبانه خود میسوزم


وبه خود میپیچم


وهرازگاهی پابرهنه به روی شن های اشک آلودد مرگ میدوم


و به جوانی خود فکر میکنم


که در این غوطه از زمان چگونه هوس مرگ میکند


وبه کام زندگی فرو میرود


و

هنگامی که طرح چهره ام از هم میپاشد

و

غبارش را باد می برد

و

من تمامی حس های خود را که در هم می پاشد


وجودم پر از بیهودگی است


و چه بیهوده است

 

انتظار کنار قبر

                                                   

و من در غم غرق میشوم


کودکی ام پلاسیده شده


در تاریکی شبانه ی خود نشسته ام


و فرو رفته در عمق خاطرات کهنه ی گذشته ام


 

و چه غم انگیز است که بدانی هر روزت همانند روز قبل است   

 


نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:36 توسط نســــــــــیم| |


روزی خواهم رفت از این دنیای بی صدا

 

به دنیای صدا

                                                                             

بودن را حذف میکنم

 

و به نبودن ها می پیوندم

 

 

دیشب در خواب همان شازده کوچولوی

 

بی صدا را دیدم

 

که با تمام وجود در نگاهش

 

فریاد میزد فریادی

 

عمیق اما بی صدا

 

نگاهم در نگاهش گره خورد

 

و بغض صدایم در بی صدایش

 

از نگاهش میخواندم که

 

سالهاست در پی صدا میگردد

 

تا نبود حرف هایش را ابراز کند

 

با چشمانم گفتم می توانم صدایت باشم

 

و اما باز پریدم..


 

**نســـــــیم**

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:48 توسط نســــــــــیم| |

 

جسدی بیجان بر روی زمین افتاده

 

درون کالبدش هیچ چیزی بی داد نمی کند

جز نگاه های سرد آدم ها و

 عصیان زندگی

 

هیچ چیز نمی خندد و درفرا سوی زندگی نکبت بارش

 

ترسی جز نیرنگ و دروغ و خود خواهی موج نمی زند

 

فرسنگ ها با فرهنگش دور بودند ادم هایی که فقط کالبد داشتند

 

 

 

فرهنگی که فقط درونش عشق صداقت و پاک دامنی جای داشت


 

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:41 توسط نســــــــــیم| |

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:32 توسط نســــــــــیم| |


سرزمینم را تاتار ها به یغما بردند

و

تمام احساساتم را همراه در این سرزمین


همه چیز به یغما رفت

و

من از تمام داریی هایم فقط تنهایی را به خاطر دارم


سکوت را آموختم                  


شکسته شده این زمان بی آرامش


 

حالا سرزمین من پر از تاریکی ست ومن زندانی این سرزمین


*نســــــیم*

 

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:27 توسط نســــــــــیم| |

 

از بس خوابت را دیده ام


دیگر نمی گویم "خوابم می‌‌آید"        

می‌گویم "یـــــــارم می‌‌آید"

وعده ی ما همان رویای‌ همیشگی


نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:7 توسط نســــــــــیم| |


 

 

 

سیگار به دست و تکیه به دیوارم

 

 

 

 

 ذهنم خالی از هر چه که میگذره اطرافم

 

 

 

 

اشک هام خشک شده و نگاهم خیره

 

 

 

 

 غمی وجودم را احاطه کرده که از گفتنش عاجزم

 

 

 

 

 وجودم پر از غصه است

 

 

 

  نمیدونم چه طوری و کجا

 

 

 

 این احساسی که وجودم رو ازدرون خورد میکنه

 

 

 

 

و جان بدنم را میمکد بیرون بریزم

 

 

 

 

 

غم نوشته:ای خدا داغونم  .

 

 

 

خیلی کلافه ام نمیدونم دارم چیکار میکنم

 

 

                      

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:48 توسط نســــــــــیم| |


ننگ دارم ننگ دارم


از تمام وجود هایی که وجود دارند


کفن زندگیم را با کافور اغشته میکنم شاید خشبو تر


 در این دینا زندگی کنم هرچند که زندگی ام بوی تعفن میدهد


و بس تکرارش کردم برایم تکراری بیش نیست


در حرکاتم سنگینی نگاهم را میشود حس کرد


همیشه بغض این نگاهم را فرو برده ام در اعماق وجودم


سال هاست که دست سرد خونینی بافشار وارد ذهنم شد


و ان را اشفته کرد و حال در این زمان بی حالی


و هر شب درهمان کلبه ی مخروبه ی خود به خوابی عمیق فرو میرود


که همان شازده کوچولوی دیاری که


خود نمیدانست از کجاست با لبها کبود و


در هم رفته کنارم مینشست و


با حسرت به گوشه ی خرابه ام مینگرید


و باز صبح بدون من آنجا را ترک میکرد


در زمانی که او نبود سالها بود که بخواب نرفته بودم و



زمانی که مخروبه ی مرا پیدا کرد طلسم شدم


من از بدو تولد زجر کشیده ام


خسته از دنیای خویش

 


کفن را آغشته تر میکنم و               


به تن  سوزن ها را به تنم فرو کن


من عروسکی بیش نیستم...


*نســــــــــــــــــــــــیم*

 

                                       

 

نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:47 توسط نســــــــــیم| |



خدایا!


        
خورشید را به من قرض میدهی ؟


  
از تو كه پنهان نیست         


 


                      سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است...

 


نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:25 توسط نســــــــــیم| |

افکار پوسیده ی خود را در هم ادغام میکند

 

و از ان دریچه ای میسازد رو به آرمشی که هرگز فراهم نشد

 

دلش برای ارمش درون تنگ شده بود و

 

هر شب خود را در اغوش سردرگمی زندگی میدید

 

چقدر بی احساس

 

 

احساس زندگی اش را در هم کشیدند و به یغما بردند

 

و میدانی چرا ؟

نه هیچکس نفهمید و ندانست که چه شد

 

 

 زندگی اش در هم کشیده شد

 

و حال پوسیده پوسیده میرود از این جهنمی

که جهنمش را ساخته اند برایش و

 

 

 تکیه میدهد به دیواری که پر از ترک و شکستگیست

 

ساعتی در هم میرود همچون ساعت های دیگر  


__نســــــــــــــیم__

 

نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:19 توسط نســــــــــیم| |

من زندگی می خواهم


همانند آن دختر بچه ی بازی گوش


من زندگی می خواهم برای بودن


برای مفید بودن


نمی خواهم آرزو کنم می خواهم سنگ باشم


من آن دختر بازی گوش کودکی ها هستم


که تنها ارزوی بزرگش داشتن پفک و اسباب بازی های گران بود


من زندگی می خواهم


من آن رهگذر کوچه پس کوچه های شهر غمم


من آن تشنه ی عشقم که روزی قرار بود سیراب شود


اما نشد نشد که به همان آرزوهای کوچکم برسم


حا لا دیگر آن دختر بچه نیستم


و آرزو هایم هم همان پفک نیست


 بزر گ میشوم بزرگ و بزرگ تر و آرزوهایم هم قد می کشند



تنها آرزوی دوران بزرگسا لیم این است


که بنشینم کنار جوی آب و با خدای خود سخن بگویم


که زندگی می خواهم


ای کاش هیچ وقت در آن دوران کودکی آرزو نمی کردم بزرگ شوم



آرزو های کودکی زود به حقیقت می پیوندد



نمی گذرم از تمام لحظات ساده ی خوشبختی آن دورانم


و تو را واگذر می کنم به خاطر گرفتن همه ی خوشی های ان زمان


به خدای عا لمیان و خدای خود


خیلی تنهام


می خواهم گریه کنم


 فریاد بزنم


بهت احتیاج دارم


کمکم کن به خاطر کودکی پاکم که زود به هلاکت رسید


تمام شد مرد با تمام آرزو های کوچکش


می خواهم فراموش کنم هر لحظه ی فراموش کردن تو را


سر زنش می کنم خود را که چرا چرا چرا و چرا 


من زندگی می خواهم

 

                           کجایـــــــــــی خدااااااااااااااااااااااااا

 

 

*نسیم*   

 

                                    

 


نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:8 توسط نســــــــــیم| |



تو این زمونه نامرد

یه روز رفتم بازار سیاه

میخواستم عشق بخرم

هنوز نرفته بودم تو که چشم خورد به یه کاغذ

باورتون نمیشه

وقتی خوندمش، تمام تنم سرد شد !

روش نوشته بود : در غرفه هوسبازان عشق را به حراج گذاشته اند،

 به قیمت نابودی پا کبازن . 


نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا