♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥
آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!
افکار پوسیده ی خود را در هم ادغام میکند و از ان دریچه ای میسازد رو به آرمشی که هرگز فراهم نشد دلش برای ارمش درون تنگ شده بود و هر شب خود را در اغوش سردرگمی زندگی میدید چقدر بی احساس احساس زندگی اش را در هم کشیدند و به یغما بردند و میدانی چرا ؟ نه هیچکس نفهمید و ندانست که چه شد زندگی اش در هم کشیده شد و حال پوسیده پوسیده میرود از این جهنمی که جهنمش را ساخته اند برایش و تکیه میدهد به دیواری که پر از ترک و شکستگیست ساعتی در هم میرود همچون ساعت های دیگر __نســــــــــــــیم__
قالب : بلاگفا |